سؤال سوّم: چه رابطه­اي بين عشق مجازي و عشق حقيقي وجود دارد؟ (قسمت دوم)
مظاهر عشق حقيقي

انساني كه حقيقتاً عاشق است...:
1.دلش از ستم به درد مي­آيد. ستم به انسان­ها، به حيوانات، حتّي به گيا­هان و شكستن يك شاخه­ي درخت. ستم كثيف­ترين كاري است كه بشر انجام مي­دهد و بسيار هم انجام مي­دهد. انسان تنها موجودي است كه خون هم­نوعش را بسيار مي­ريزد.
2.نياز­منداني را كه سويش مي­آيند، يا بي­نياز مي­كند و يا با سخني راست و مهربان، عذر خواهي مي­نمايد.
3.به پدر و مادر خود با چشماني خُرام! نيم باز و به شدّت مهربان مي­نگرد. اگر مادر نبود، خداوند چه­گونه به او مهرباني مي­نمود. پدر و مادر اگر به او ستم هم بكنند باز هم به آنان با خشم نمي­نگرد.
4.هم­سرش را هديه خداوند مي­داند. ارمغاني كه بايد تكريمش نمود و قدرش را به خوبي دانست. و اگر از او بدي ديد، به او ستم نمي­كند.
5.فرزندانش را گل­­هاي بهشتي مي­شمارد، كه بايد از آن­­ها به سختي مواظبت نمايد تا هم­چنان بوي بهشت دهند؛ صالح بمانند. فرزندان صالح بهترين يادگار انسان بعد از مرگ است.
6.براي همه­ي انسان­ها، دل­سوزي مي­كند؛ لذا از دعايش هيچ­كس را محروم نمي­سازد.
7.نفرين او حتّي براي ستمگران نيز نشان خيرخواهي اوست، زيرا او مي­خواهد آنان بيش­تر نمانند تا دوزخ خويش را عميق­تر كنند!
8.نفرت و خشمش را تنها براي آن­­هايي دارد كه انسان­ها را دوست نمي­دارند.
9.ديگران را در آتش حرص و شهوت و خشمش قرباني نمي­كند.
10.به وعده­­­هايش كاملاً وفادار است. مي­داند خُلف وعده چقدر ديگران را رنجانيده، تحقير نموده و بر مشكلاتشان مي­افزايد.
11.كسي را به سُخريه نگرفته، تحقير ننموده و بدگوي­اش را نمي­كند، چه اين كه خود نيز از سوژه شدن براي اين امور آزرده مي­شود.
12.تا بتواند و موقعيّت اجازه دهد، درباره­ي همه خوب مي­انديشد.
13.از اين كه ديگري هزينه زندگي­اش را پرداخت نمايد، احساس ذلّت و خواري مي­كند.
14.به اطرافيانِ مهربانش فرصت نمي­دهد تا خواسته­­­هايشان را مطرح كنند، خود نياز آن­­ها را تشخيص داده و به­ اندازه امكاناتش به آن­­ها كمك مي­كند.
15.توقّع ندارد تا ديگران لطفش را پاسخ بگويند؛ هرچند لطف ديگران را بي پاسخ نمي­گذارد.
16.نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نمي­كند، كه از حقّ خود نيز به نفع ديگران مي­گذرد.
17.كم­تر، ديگران را از درد­ها و مشكلاتش با خبر مي­كند؛ مگر اين كه كاري از آن­­ها ساخته باشد. او تنها شادي­هايش را با ديگران تقسيم مي­كند.
18.افت و اوج­­­هاي زندگي، اخلاق مهربانش را تغيير نمي­دهد. خوبي­هايش عاريه­اي نيست؛ ريشه دارد.
19.با لب­خند، صورتش را زيباتر مي­سازد. او براي نشان دادن ناراحتي­­­هاي شخصي­اش فقط لب­خندش را محو مي­سازد. ولي در دفاع از ستمديدگان، تا درفش و خون پيش مي­رود
20.با سلامِ گرمش همه را گرم مي­كند و بعد حالشان را مي­پرسد!
21.از هركس كه باشد حق را مي­پذيرد. قشنگي حق را بر زشتي گوينده­اش ترجيح مي­دهد.
22.در روابط اقتصاديش، انصاف را رعايت مي­كند. نابساماني بازار را فرصتي براي زياد نمودن ثروت نمي­داند.
23.به خودش ستم نمي­كند؛ لذا در استفاده از لذايذ، راه ميانه را انتخاب مي­كند.
24.خودش را ناكام نمي­گذارد، پس از فرصت­­هايش به­ترين استفاده را براي رسيدن به آرزو­­هايش مي­نمايد.
25.همه­ي تلاشش را مي­كند تا خود و خانواده­اش را از آتش دوزخ بر­هاند.
26.ارتباطات خويشاونديش را هرچه بيش­تر حفظ نموده و كيفي مي­سازد.
27.كينه كسي را در دل ندارد. اگر نتواند ببخشد خشمش را اظهار مي­كند تا با پنهان ساختن آن، كينه­توز نشود.
28.نسبت به كسي حسادت نمي­كند، يعني از شكست انسان­ها خرسند نشده و پيروزي آن­­ها، شادش مي­كند.
29.با ديگران مهربان سخن مي­گويد؛ لذا از توهين به آن­­ها در هر سنّ و موقعيّتي كه باشند به شدّت پرهيز مي­كند.
30.وقتي مي­پرسد، مي­خواهد بداند؛ نمي­خواهد ديگران را بيازمايد.
31.وقتي ياد مي­گيرد، خوب گوش مي­دهد؛ تا معلّمش را دچار زحمت نكند.
32.وقتي ياد مي­دهد، شكيبايي مي­كند، تا شاگردش خوب بفهمد.
33.مهربانيش مانع سخت­گيري­­­هاي درستش نمي­شود؛ او مي­داند سخت­گيري­­­هاي مناسب، رشد ديگران را به دنبال دارد.
34.كمك­­هايش را به ديگران با پنهان نمودن، و كم جلوه داده و شتاب نمودن، ارزشي مضاعف مي­بخشد.
35.در قضاوت­­هايش هرچند موضوع ساده­اي باشد، دقّت لازم را مبذول مي­دارد.
36.از اسم گذاشتن روي شخصيّت ديگران، به شدّت پرهيز مي­كند. مثلاً­ً با شنيدن دروغي از يك فرد او را دروغ­گو خطاب نمي­كند.
37.در ميهماني رفتن و يا ميهماني دادن، به گونه­اي رفتار مي­كند كه ديگران به زحمت نيافتند.
38.در بحث با ديگران، آن قدر پيش نمي­رود تا آن­­ها اقرار به اشتباهشان كنند؛ بل­كه­ قبل از پايان بحث، با شوخي مناسب از جدّيّت بحث مي­كاهد.
39.با ديگران، به خصوص با هم­سر و فرزندانش، بسيار شوخي مي­كند. شوخي­­هايش نه كسي را آزار مي­دهد و نه حريم ادب را مي­شكند.
40.شرمش باعث مي­شود تا ديگران در برخورد با او گستاخ نباشند.
41.در كار ديگران دخالت­­هاي بي­جا نمي­كند.
42.هنگام بروز حادثه با آرمشش به ديگران آرامش مي­بخشد.
43.براي بخشيدن ديگران خصوصاً هم­سرش، منتظر عذر خواهي آن­­ها نمي­ماند.
44.وقتي مي­بخشد، پرونده­هاي مختومه را بازخواني نمي­كند.
45.در ستايش ديگران، موجب غرور آن­­ها نمي­شود؛ او مي­داند مغرور نمودن ديگران، بدترين ستمي است كه به آن­­ها روا مي­دارد.
46.خصوصاً تهي­دستان را دوست مي­دارد و از بودن با آن­­ها احساس راحتي مي­كند.
47.به كسي دروغ نمي­گويد، او مي­داند دروغ به ديگران، بارزترين مصداق توهين به شعور و اعتماد انسان­هاست.
48.ممكن است رابطه­اش را با اطرافيان سرد كند؛ ولي با آن­ها قهر نمي­كند. او مي­داند قهر نمودن هيچ­گاه سازنده نبوده است.
49.هيچ­كس را فريب نمي­دهد، نه با زبانش، نه با لباسش، نه با قيافه­اش، نه با رفتارش، نه با لب­خندش. او در همه­ي ابعاد درست و راست است.
50.ديگران را نمي­ترساند؛ نه با نگاهش، نه با صدايش، نه با... حتّي بوق ماشينش!
51.رفتار و گفتار و نگاه و­ انديشه و احساسش، همه لطيف و مهربان است.
او مؤمني است كه ديگران در پناه او احساس امنيّت مي­كنند. به همين خاطر نام انسان كامل را «مؤمن» گذاشته­اند. مؤمن كسي است كه ايمان دارد. ايمان به معناي امنيّت است. شخص مؤمن از طرفي با حضور خداوند، احساس امنيّت مي­كند و از طرفي، ديگران نيز با حضور مؤمن اين چنين احساسي را تجربه مي­نمايند.
معشوق­هاي حقيقي

در تاريخ، نام معشوق­هاي را مي­بينيم كه بسياري از انسان­ها به آن­­ها حقيقتاً عشق ورزيده­اند:
انبياي بزرگوار، امامان شيعه، شهداي راه خدا، دانش­مندان فروتن و نيكوكاران جامعه.
همچنين در اطراف خود، به انسان­­هايي عشق مي­ورزيم كه حقيقتاً استحقاق اين عشق را دارند؛ مانند والدين، معلّمان و دوستان معنوي.
معشوق­هاي معنوي نه تنها مانع عشق انسان به خداوند نمي­شوند كه بيش­تر اين عشق را شعله­ور مي­سازند. زيرا عشق به اينان، در طول عشق به خداوند است، نه در عرض آن.
توضيح اين كه:
وقتي تو دوستانِ دوستت را به خاطر رابطه­اي كه با دوستت دارند دوست مي­داري، آن­ها جايي جدا در قلبت اشغال نمي­كنند. در واقع دوستي با دوستت آن قدر عميق شده است كه محبّت به او، به ديگر دوستانش نيز سرايت نموده است. به تعبير ديگر، محبّت با دوستان دوست در طول علاقه به دوست مي­باشد. اين دوستي نشان رابطه­ي قوي با دوست خواهد بود.
كسي كه ادّعاي عشق حقيقي را دارد، بايد ديگرِ دوستانش، همه دوستان خداوند باشند تا جايي را در قلب به خود اختصاص ندهند و در نتيجه جاي خداوند را تنگ نكنند. و الا دوستان انسان، در عرض و كنار خداوند قرار مي­گيرند و اين شريك نمودن خداوند با ديگران است.
شرك عاطفي و قلبي، ستمي بزرگ به قلب و عاطفه است[1]. و علّت ممنوعيّت شرك نيز همين است كه انسان غير خداوند را مثل خداوند دوست نداشته باشد[2]؛ بل­كه دوستيش با بقيه، در طول و تابشي از دوستي با خداوند باشد.
وقتي چراغي روشن است چراغي ديگر كه روشن مي­شود نورش با نور اوّلي وحدت پيدا مي­كند. سر ستيز با آن را ندارد. ستيزي هم باشد با تاريكي است.
نشانه­ي عشق به خداوند، مهرورزي به معشوق­هاي معنوي است. شايد نشانه هم نباشد، بل­كه اين دو عشق يكي باشد.
عشق حقيقي و مجازي داراي مشتركات و همچنين داراي تفاوت­هايي هستند. وجود اشتراكات نبايد ما را غافل از تفاوت­ها نمايد.
اشتراكات عشق حقيقي و عشق مجازي

1.هر دو عشق، بالاترين نقطه برانگيخته شدن هيجانات رواني يك انسان است. و پاياني براي اين اوج متصوّر نيست و به خاطر محدوديّت توان روحي انسان، ممكن است كار عاشق به جنون و يا حتّي به مرگ بيانجامد. و در اين ميان جسم به شدّت نحيف و لاغر شده و سيستم بدن مختل مي­شود.
علّت چنين تأثيري اين است كه عشق، شكار خود را رها از هر تعلّقي مي­كند و او را تنها متوجّه يك قبله مي­سازد. روح، مانند يك زنداني مي­گردد كه قرار آزاديش صادر شده است. او ديگر تحمّل يك ساعت زندان را نيز نخواهد داشت. بي­طاقتي روح براي ماندن در محدوده­ي جسم، تأثير بسيار مخرّبي روي بدن دارد.
2.هر دو عشق، سبب مي­شود تا رؤيايي­ترين زمان، لحظه­اي باشد كه معشوق نيز خود را دوست­دار عاشق بنمايد. و چون اين دغدغه سرانجامي ندارد و هيچ زمان عاشق نسبت به رضايت معشوق مطمئن نمي­شود، اندوهي نهاني و يا آشكار هيچ­گاه عاشق را رها نمي­سازد؛ ولي به هرحال عاشق همه­ي تلاشش را انجام مي­دهد تا گل رضايت بر لبان معشوق برويد.
اين رضايت زماني به دست مي­آيد كه براي معشوق ثابت شود كه عاشق تنها به او و به آنچه او مي­پسندد توجّه دارد و بس. و هرچه رابطه­ي عشقي شديد­تر شود اين حساسيّت افزايش پيدا مي­كند.
اندوهِ تقصير و كوتاهي كردن در مقابل خواسته­هاي معشوق آني عاشق را راحت نمي­گذارد. هم عشّاق مجازي اين گونه­اند و هم اولياي خداوند. حتّي در نيايش­ها به ما آموخته­اند كه بگوييد: خدايا ما را از «مقصّرين»، آن­ها كه هميشه احساس كوتاهي در مقابل معبودشان دارند، خارج نكن!
تفاوت­­هاي عشق حقيقي و عشق مجازي

1.در عشق مجازي، معشوق يك فرد و يا يك شيء است؛ ولي در عشق حقيقي، معشوق يك مفهوم و معنا است. يك صفت و خصلت و سجيّه است. هر چند اشخاص، به عشق حقيقي واقعيّت خارجي مي­دهند؛ ولي اين افراد تا زماني معشوق هستند كه مصداق آن مفاهيمي باشند كه عاشق، آن­­ها را مي­ستايد.
2.در عشق مجازي، رقابت وجود دارد و معشوق، از آنِ كسي است كه بيش­ترين فداكاري را از خود بروز داده باشد؛ ولي در عشق حقيقي، رقابت معنا ندارد؛ هركسي مي­تواند به­ اندازه عشقش، از معشوق بهره ببرد. اصلاً عاشق، عشق به معشوق را ترويج مي­دهد.
3.وصال در عشق مجازي مفهومي فيزيكي و مادّي دارد؛ لذا بسته به ميل و خواست عاشق صورت نمي­گيرد و بايد شرايطي خاص مهيّا شود تا وصال صورت گيرد؛ ولي وصال در عشق حقيقي، به يك توجّه و ذكر و روي نمودن قلب و برگشتن از راه غفلت، محقّق مي­شود.
بر همين اساس هجران نيز در عشق حقيقي بي­معنا است. زيرا هجران به معناي دوري از معشوق است. و در عشق حقيقي اين دوري نمي­تواند مادّي باشد؛ زيرا خداوند كه در نقطه هِرَم اين عشق قرار دارد، همه جا هست و از رگ گردن انسان به او نزديك­تر است.
هجران در اين عشق به معناي كم رنگ شدن عشق و از بين رفتن آن است. به عبارت ديگر عشق حقيقي با هجران در تضاد است. يا عشق هست و وصال است؛ يا عشق نيست و هجران است. عاشق در اين عشق نمي­تواند هم­چنان عاشق بماند و در هجران از معشوق بسوزد؛ ولي در عشق مجازي، عاشق هم­چنان كه احساس عشقي­اش شديد است، ممكن است امكان وصال نداشته و در هجران آه و ناله سر دهد.
البتّه ممكن است هجران در عشق حقيقي را اين گونه ترسيم كنيم كه: روح، تا زماني كه در بدن هست، مجبور است به خاطر رفع نيازمندي­هاي جسم، فعاليّت­هايي را انجام دهد. اين فعاليّت­ها، زمينه­هاي غفلت را در او تشديد مي­نمايد. لذا انسان كامل كه عاشق خداست هميشه آرزو مي­كند: «اي كاش روحش از حصار تن رها شود و او ديگر وحشت از غفلت نداشته باشد و با آزادي روح، به لقاء محبوبش نائل گردد».
البتّه در اين ترسيم نيز وقتي غفلت و احساس هجران به عاشق دست مي­دهد ديگر خبري از عشق نيست.
تصوير ديگر از هجران عشق حقيقي اين است كه عاشق با نزول از هر مرحله عشق به مرتبه نازل­تر آن، احساس دوري از آغوش معشوق خويش را دارد. و چون هنوز عاشق است اين دوري را بخوبي در مي­يابد و از درون به شدّت مي­سوزد.
به نظر مي­رسد اين تصوير آخر، به­ترين توضيح براي هجران در عشق حقيقي باشد. خصوصاً با توجّه به اين حقيقت كه عشق مجازي با مرگ، مي­ميرد؛ ولي عشق حقيقي تازه جان گرفته و زنده مي­شود. و لذا تا ابديّت افت و خيزهاي عشقي و اندوه و سرورهاي آن، تار و پود زندگي ابدي انسان كامل را تشكيل مي­دهد.
به هرحال در عشق مجازي، اين معشوق است كه از عاشق دور مي­شود و اين چنين او را خاكستر نشين مي­كند؛ ولي در عشق حقيقي اين عاشق است كه قدر معشوق را نمي­شناسد، از او روي تافته و مفتون جلوه­هاي دروغ مي­شود. و الا معشوق نه تنها از او دور نشده كه مدام او را به توبه و بازگشت فرا­مي­خواند.
در عشق مجازي عاشق مدام مي­گريد كه چرا معشوق به او توجّه ندارد؛ ولي در عشق حقيقي، عاشق مدام خود را ملامت مي­كند كه چرا به معشوق توجّه كامل ندارد.
4.در عشق مجازي، «منِ» عاشق گسترش مي­يابد؛ ولي در عشق حقيقي «منِ» معشوق وسعت مي­گيرد. به عبارت ديگر، عاشق در عشق مجازي به دنبال هم­راه نمودن معشوق با خود است. مي­خواهد كه معشوق در او محو شود؛ ولي عاشقعشق حقيقي، به دنبال اين است تا در معشوق فاني گردد.
بر همين اساس ايرادي­هايي كه معشوق به عاشق مي­گيرد نيز تأثير متفاوتي در عاشق مي­گذارد. در عشق مجازي اين ايرادها موجب دل­خوري شديد عاشق مي­شود. او احساس مي­كند اين ايرادها دليل بر قبول نشدنش نزد معشوق است.
ولي در عشق حقيقي نه تنها عاشق ازاين ايرادها نمي­رنجد بل­كه آن را موجب اميدواري خود مي­داند. او احساس مي­كند معشوق به او خوش­بين است. او را فراموش نكرده است. او را رها ننموده تا در چمن­زار دنيا مثل حيواني بچرد. او مي­خواهد بنده­اش نگاهش به آسمان باشد و هر بار كه نگاهش را به زمين بدوزد و خوي زمينيان را بگيرد به او به سختي هشدار مي­دهد. (ادامه دارد ...)

[1] لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ (لقمان: 13) ترجمه: به خداوند شرك نورز زيرا شرك، ستمي بس بزرگ است.‏0

[2] وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه‏ (بقره: 165) ترجمه: و برخي از مردم، در برابر خدا، همانندهايي (براي او) برمي‏گزينند، و آن­ها را چون دوستي خدا، دوست مي‏دارند ولي كساني كه ايمان آورده‏اند، به خدا محبّت بيشتري دارند.