یقین
عالمی بود بزرگ پسری داشت کوچک . روزی از مدرسه به خانه آمد. پدرش دید رنگش پریده و گریه میکند . مضطرب شد ، گفت پسرم چه شده چرا گریه می کنی ؟ در جواب گفت : پدر ، معلم برایمان امروز سوره مزمل را خواند . به آنجا که رسید با بقیه بچه ها شروع به گریه کردیم :
چرا مردم تقوا پیشه نمی کنند برای آن روزی که از هیبتش کودکان یکباره پیر می شوند ؟
پسرک غذا نخورد . مریض شد و پس از چند روز ...
جان داد.
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۱/۲۱ ساعت 9:12 توسط علی نژاد
|
وبلاگ راوی بسیج با نام رهبرو یاد و خاطره ی شهدا حرف می زندتا در این غوغای دنیا راه را گم نکنیم و در این جبهه ی جدید با توسل به روح ملکوتی شهدا دشمن را که اینبار با توپ وتانک فرهنگی به میدان آمده است به عقب برگردانیم که شعار امروز ما در جبهه ی جدید همان بصیرتی ست که علمدارمان ما را به به کارگیری از آن فرمان داده است.