عالمی بود بزرگ پسری داشت کوچک . روزی از مدرسه به خانه آمد. پدرش دید رنگش پریده و گریه میکند . مضطرب شد ، گفت پسرم چه شده چرا گریه می کنی ؟ در جواب گفت : پدر ، معلم برایمان امروز سوره مزمل را خواند . به آنجا که رسید با بقیه بچه ها شروع به گریه کردیم :

چرا مردم تقوا پیشه نمی کنند برای آن روزی که از هیبتش کودکان یکباره پیر می شوند ؟

پسرک غذا نخورد . مریض شد و پس از چند روز ...

جان داد.